شعری از داداش خوبم...

ساخت وبلاگ

زنجیر
رفیق دوران زندگی ام
هنوزراه رفتن را یادم نداده ای
هنوزبازباران باترانه رابرایم نخوانده ای
وهنوز محکم مرا درآغوش گرفته ای
چه کارهایی است که نکرده ایم!

زنجیر
پاره ی تنم
روزبارانی ،زیرایوان خانه ی مادربزرگ
یادت هست؟
گفتم چقدرزیباست باران
وتوگفتی زیرباران باید رفت
گذرازناودانی وسقفی آسمانی
بارانی شدیم
خیس شدیم،خیسِ خیس
باران را فراموش کردم اما تونه
یادگاری ات را ازباران گرفتی
زنگ زدی ودوباره مرا درآغوش گرفتی

زنجیر
ما دیگرمن شده ایم
من ِزنجیری

مینویسیم تا گریه نکنیم...
ما را در سایت مینویسیم تا گریه نکنیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbakhandevaredshavida بازدید : 27 تاريخ : جمعه 8 ارديبهشت 1396 ساعت: 1:26